خسته ام
یادت می آید که می گفتی : چطور می شود که احمق ها خسته شوند ؟
امروز حس کردم به اندازه تمام عمر نفس های کوتاهم در صبحگاهان ، خسته ام و ناتوان .
خسته ام از خیال باطلی که گل های سر راه در ذهن دردمندم ریختند
و تو چه می دانی که آنها همه چیز را به یغما بردند .
گنجشک ها را می گویم . همان ها که مغزشان گنجایش
محبت در نوع غمخوار بودن گل های رز وحشی را نداشت .
خواب ها شاید به خیالت خستگی بخواهند ، اما من امروز
به اندازه تمام بی خوابی هایم خسته ام . همین الان دلم هوس
چرتی کوتاه در اعماق باغ سرد زمستان و بر روی نیمکتی سرد از
جفای روزگار به همراه غنچه ای از نسترن را دارد . اما افسوس !
غنچه ها خود در خیال بهاری هستند که با مهاجرت از این شهر
برای شان بوی آشنایی از سردی و سرد بودن را دارد . نه همین !!!
نظرات شما عزیزان: